خبر داری ای استخوانی قفس؟
که جان تو مرغیست،نامش نفس
چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید
نگرد دگر ره به سوی تو صید
نگهدار فرصت، که عالم دمیست
دمی پیش دانا، به از عالمیست
برفتند و هرکس درود آنچه کشت
نماند بجز نام نیکو و زشت
چرا دل بر این کار وانگه نهیم
که یاران برفتند و ما در رهیم
پس از ما همین گل دهد بوستان
نشینند با یکدگر ، دوستان
بران از سر چشمه ی دیده جوی
ور آلایشی داری از خود بشوی
(بوستان)
نظرات شما عزیزان:
تاريخ : یک شنبه 1 مرداد 1391نظر بدهید
| 19:13 | نویسنده : خداداد |